يك اتفاق تلخ
سلام عزيز دلم.امروز ميخوام يك ماجراي تلخيو برات تعريف كنم
يكشنبه هفتم آبان ماه قرار شد ببريمت دكتر واسه چكاپ ماهانه،تا اينكه ببينم وزنت بهتر شده يا
نه؟ مطب دكتر شلوغ بود و مجبور شديم به نوبت وايستيم.
تو هم آرومو قرار نداشتيو از بغل بابايي ميومدي بغل من،و از بغل من ميرفتي بغل بابايي
و هي ميگفتي نمين،يعني اينكه زمين بذاريمت.من هم برداشتمتو گذاشتمت روي صندلي تا بشيني
كمي كه گذشت چشمت روز بد نبينه.نميدونم كه چي شد تو خواستي كه زمينو نگاه كني،
خم شدي به طرف زمين،خم شدن همانو به زمين افتادنت همان،روي صورت افتادي زمين
و بلافاصله گريه كرديالهي من دورت بگردم،انگار يه سطل آب داغ ريختن رو سرم
.خيلي ترسيده بوديم.
يه دفعه ديدم دماغت يه ذره باد كردو ازش داره خون مياد،ترس من بيشتر شدو بدون نوبت وارد اتاق خانوم
دكتر شدم و ماجرا رو واسش توضيح دادم.دكتر هم گفت چون دماغش يه كم باد كرده بايد از بينيش عكس
بگيرن،چون احتمال شكستگي وجود داره،دلهره من بيشتر شدو از مطب بيرون اومديمو رفتيم براي عكس
برداري.ضحا جونم چون ترسيده بودي نميذاشتي ازت عكس بگيرن و همش گريه ميكردي،درست يك
ساعت طول كشيد تا از بينيت عكس گرفتن.بايد بعد از ظهر ميرفتيم دكتر گوش و حلق و بيني ولي بهمون
وقت ندادو گفت امروز وقتمون پره فردا زنگ بزن.خلاصه ديروز يعني دوشنبه وقت گرفتيمو رفتيم و
خوشبختانه دكتر با معاينه و ديدن عكس گفت كه سالمه ومن با كلي دلهره و اضطراب كه داشتم با شنيدن
حرفهاي آقاي دكتر خيلي خوشحال شدم.
تو را دوست دارم با تمام وجودم