دو و نيم سالگي(30 ماه تمام)
ســــــــــــــــــــــــــــــــــلام عزيز دل مامان
2/5 سالگيت مبـــــــــــــــــارك گل نازم.30 ماهگيت هم تموم شد، ماشاالله داري
بزرگتر و خانوم تر و خيلــــــــــــــي خيلـــــــــــــــي دوست داشتني تر ميشي.
الهـــــــــي من فدات بشم مــــــادر
** پيشرفتت از لحاظ بن بن بن تا الان حدود 232 كلمه ست
** علاقه شديدي به سريال هوش سياه داري ،انقدر شخصيتهاي فيلمو باور كردي كه يه روزي
به خودت ميگفتي بذار برم ليست خاموشو پيدا كنم بيام و من واقعآ از اين حرفت
متعجب شدم. گفتم باشه به پليس معرفي ميكنمت تا بهشون كمك كني.
** علاقه زيادي به ورزش كردن داري،تو خونمون كه خودت ورزش ميكني و وقتي ميريم
خونه مامان جون بهش ميگي كه برات سي دي ورزش رو بذاره تا باهاش ورزش كني
اين هم يه نمونه ش
اين كتاب داستانهارو هم تازه برات خريديم
اين دفتر نقاشي رو هم وقتي با دايي حميد رفته بوديد بيرون يه آقاهه صداتون
كرده بود و بهتون داده بود.اينطوري كه از رو جلدش معلومه حدس ميزنم از كارمندهاي
شهرداري بوده.دستشون درد نكنه
بلاخره برنده شدم هــــــــــــــــــــــــــــورا...
در ادامه ي مطلب
شروع پوشك گيــــــــــــــــري
اين خبرو نميدونم از كجا شروع كنم،شايد واسه خودم مهم باشه ولي واقعآ برام مهم بود.
شايد ماههاست كه ميخواستم ضحا جونمو از پوشك بگيرم ولي موفق نميشدم
هر گونه ترفند و راه حلي كه از اطرافيان و دوستان ميشنيدم زودي ميومدم و
روي ضحايي امتحان ميكردم ولي باز هم موفق نميشدم.انقدر ناراحت ميشدم كه واقعآ
بعيد ميدونستم كه ضحايي رو روزي بتونم از پوشك بگيرم.از محالات ميدونستم.
از روزي 5 ساعت شروع كردم و هر 20 دقيقه يك بار بردمش دستشويي و 10 دقيقه ميمونديم
تو دستشويي و باز هم ميومديم بيرون و خبري نميشد.گريه و زاري ميكردو ميگفت
ماماني پوشك پام كن من نميخوام بيام دستشويي. روزها و ماهها گذشت.
فهميدم كه ضحايي خجالتي و يكمي هم از ترسشه كه نميتونه.
از روي شوخي بهش ميگفتم :ضحايي فكر كنم وقتي رفتي مدرسه باز هم برات پوشك
ميبندم و ضحا هم در جواب ميگفت:نه ماماني بچه ها برام ميخندن
تا بلاخره در روز 31 خرداد ماه تصميم گرفتيم برات صندلي دستشويي مخصوص كودكان بخريم
تا شايد فرجي حاصل بشه.اين شد كه از دستشويي خوشش اومدو ديگه بيرون نميومد.
تقريبآ حدود 30 تا 40 دقيقه داخل دستشويي گرفتار بوديم و نظاره گر ضحا جوني مقداري
هم برچسب بر روي ديوار دستشويي چسبونده بودم تا بيشتر جذب بشه.
بعد از 30 ،40 دقيقه همينطور كه ضحا جوني مشغول بازي با آب بود گلاب به روتون بلاخره
موفق شد و در حالي كه حواسش نبود جيش كرد با شادي هر چه تمام تر بلند شدو
بالا و پايين پريد و با لحن با مزه اي گفت:بلاخره برنده شدم هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورا
باي باي پوشك ديگه من بزرگ شدم باي باي با اين حرفش خوشحالي منو دو چندان كرد.
اين شد اولين استارت براي از پوشك گرفتن در تاريخ اول تير ماه
و الان يك هفته ست كه ضحا رو فقط شبها با پوشك ميخوابونمش
خدايا هزاران هزار مرتبه شكر به درگاه بيكرانت