خاطرات دوري بابا علي
سلام ضحاي عزيزم
الان اين مطالبو كه مينويسم بابايي يك هفته ست كه پيشمون نيست،
انشاالله كه هر جا هست خدا ، حافظ و نگهدارش باشه.
ضحا جونم شنبه هفته قبل با مامان جون و پدر ساعت 7 صبح از خونه حركت كرديم
تا بابا علي رو به فرودگاه برسونيم،موقع خداحافظي اشك تو چشمهات جمع شده بود.
الهي من دورت بگردم.عصر همون روز يك برف سنگيني باريد و پدر هم از
حياط خونه يه كمي برف جمع كرد و آورد خونه تا دايي حميد برات آدم برفي درست كنه.
خيلي ذوق كرده بودي.
چند روز اول خيلي بيتاب بابا علي بودي و به من ميگفتي بابا علي سوسا رفته؟
وقتي هم باهاش صحبت ميكني،ميگي:سلام بابا.دسته نباسي(خسته نباشي)،
بابا سوسا رفتي؟ايسالا زود بيا.و با صحبت كردن كلي شارژ ميشي.
ضحا جونم بن بن بن 2 رو هم تموم كردي و من بينهايت خوشحالم و اميدوارم
هر روز شاهد پيشرفت تو باشم
اولين كتاب داستان
و اما اولين كتاب داستان كه توسط ضحا خوانده شد
البته كتابي كه ضحا جونم پاره كرد و بعدش آورد و گفت:ماماني پايه سده چس بزن
(پاره شده چسب بزن)
ضحا جونم بهت افتخار ميكنم و شاكرم خدا را كه نازنيني چون تو دارم
ضحا جونم ديروز خونه مامان جون نشسته بود و داشت با اسباب بازيهاش بازي ميكرد،
كه يهو به دايي حميد گفت:دايي حميد ببين بشتني درش دردم.(بستني درست كردم).
ديشب هم داشتي با مهلا سرسره بازي ميكردي
اينجا جا داره از پدر و مادرم تشكر كنم به خاطر مهربونيهاشون و زحمتهايي
كه براي من و ضحا ميكشند تا ما دوري بابا علي رو كمتر احساس كنيم.